سر از زیر پتو در آوردم و متعجب نگاهش کردم. پرسیدم: کجا؟
چشمانش برق عجیبی داشت. لحنش نا آشنا بود سکوتش بیش از حد ساکت. با مکث گفت: پیش یه وکیل.
از بس که ذهنم قفل شده بود حتی به این فکر هم نکرده بودم که برای مهران سراغ وکیل بروم. سر جایم نشستم و در حالی که موهایم را با کش مو می بستم گفتم: راست میگی. باید با یه وکیل مشورت کنم.بای برا دادگاهش آماده شیم. بدون وکیل که نمیشه. تو کیس خاصی رو سراغ داری؟
هنوز جواب نداده بود که به سمت چوب لباسی رفتم و با عجله، مانتو و شلوارم را روی تخت انداختم. باز هم سکوتش بیش از حد نا آشنا بود. سر به سمتش چرخاندم . سرش را پایین انداخته بود و به موکت کف اتاق چشم دوخته بود. حس خوشایندی نداشتم. جلو رفتم و مقابلش ایستادم. گفتم: تو چی می خوای بگی کسرا؟؟ این سکوتت واسه چیه؟ انگار که دلو به دریا زده باشه سرشو بالا گرفت و چشم در چشمم شد و زشت ترین کلمه ی دنیا رو به زبون آورد. "طلاق"
چشمام گرد شد. حس می کردم تک تک سلول های بدنم بابت شنیدن همین یک کلمه ی چهار حرفی از خشم سرخ شدن و گر گرفتن. اونقدر عصبانی شده بودم که هیچ کلمه ای توی دهنم نمی چرخید تا نثار کسرا کنم. فقط بدون هیچ پلک زدنی نگاهش می کردم و نفس هامو محکم بیرون میدادم. سعی می کردم به سر دردی که امانمو بریده بود فکری نکنم. به سمت در رفتم و بازش کردم. نگاهم به کسرا هیچ معنی دیگه ای به جز بیرون کردنش از اتاق نداشت. اونم که انگار خودش فهمیده بود چقدر عصبانی و کفری ام بلند شد تا از اتاق بیرون بره. به دم در که رسید انگار تازه زبونم باز شد. با خشم گفتم: تو چه جور به خودت اجازه دادی همچین چیزی بگی؟ چه جور به خودت اجازه می دی که درباره زندگی من تصمیم بگیری؟؟؟ مهران بی گناهه. حالا می بینی. وقتی که آزاد شد، وقتی که بی گناهیش ثابت شد اونوقت چه طور می خوای تو چشمای من و اون نگاه کنی؟؟؟ هان؟؟؟
کسرا هم که انگار منتظر همین چند جمله بود تا بتونه حرفاشو بزنه
- ولی سهیلا. اون متهم به بمب گزاریه. می فهمی؟؟
خشمم چند برابر شد. این همه بی منطقی رو از کسرا انتظار نداشتم.
- تو خودت می فهمی داری چی می گی کسرا؟؟؟ خوبه که خودت داری می گی متهم... هنوز جرمی اثبات نشده. وای من واقعا تعجب می کنم. تو از من چی می خوای؟؟ اینکه بدون منتظر موندن دادگاه و دفاع و حکم برم ازش طلاق بگیرم؟!!! اصلا این عقلانیه؟؟؟
کسرا راه رفته تا دم در رو برگشت و دوباره روی صندلی کامپیوتر نشست. رو به من گفت: بیا بشین. می خوام باهات حرف بزنم.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: من با تو حرفی ندارم. لطفا تنهام بزار.
- سهیلا حرفام مهمه بیا بشین باهات کار دارم. اصلا من غلط کردم خوبه؟
- نه. خوب نیست. اومدی اعصاب داغون منو داغون تر کردی حالا می خوای با یه غلط کرم تمومش کنی؟ تو اصلا می دونی من الان چه حالی دارم؟
لحن آروم و نوازشگرش کمی آتیش درونم رو سرد تر کرد. اما همچنان از دستش عصبانی بودم: عزیز من. خواهر گلم. بیا بشین رو این تخت الان بهت دلیل این حرفامو می گم.
- نمی خوام دلیلشو بشنوم اصلا دیگه نمی خوام هیچی درباره این موضوع بشنوم. تو رو خدا ولم کن.
- سهبلا خواهش می کنم تو فقط آروم باش. ببین من حتی یه لحظه هم به این فکر نکردم که تو بخوای از مهران جدا شی. فقط خواستم مطمئن شم.
دوباره خواستم مخالفت کنم که با یه تاخیر چند ثانیه ای به نقطه ی گنگی که توی حرفش بود دقیق شدم. پرسیدم:
- مطمئن از چی؟
- بیا بشین تا همه چیو برات بگم.
به سمت تخت رفتم و با علامت سوال بزرگی که توی ذهنم بود روش نشستم.
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: داســـــتان نــان لــواش ، ،
برچسبها: